داستان...
** دل شوره **
نویسنده "سید حمید موسوی فرد "
به نظر می رسید رهگذرانی که از کنار ماشین در حال حرکت، عبور می کردند، به وضوح صدای تپش قلبش رو می شنیدن!
برای لحظهای تمرکزش به هم ریخت...
خندید و از دوست پسرش مهران که از شدت هیجان نیشش تا بناگوش باز بود پرسید : تو هم صدای قلبمو می شنوی؟
مهران در حالی که از خوشحالی به دست آوردن این فرصت طلایی قند تو دلش آب می شد!
گفت : آره صداش اونقده بلنده که داره تمرکزمو به هم می زنه ، دیوونه این صدای گوشیته، الانه که منفجر بشه .
افسانه با شتاب گوشی رو از روی صندلی عقب ماشین برداشت و گفت :
وای ی مامانه!
_ کجایی تو دختر ، چرا گوشیتو جواب نمی دی؟
وا مامان ، گفتم که کلاس دارم دیر میام یادتون رفت؟
زن گفت : حالم خوش نیست، نمی دونم چرا دلم شور می زنه! هر گوری هستی تا ده دقیقه دیگه خودتو می رسونی خونه، فهمیدی؟
أما مامان ، استاد...
_همینکه گفتم.
افسانه رو به مهران کرد و گفت : ماشینو سروته کن، منو برگردون خونه.
پسر : افسانه جون من با هزار توز وکلک تونستم این خونه خالی رو گیر بیارم...
افسانه : خوب بزار برا یه وقت دیگه عزیزم .
مهران : اه اه چه مادری داری تو هم ، کلا آزادیتو ازت گرفته و با التماس ادامه داد :
جون مهران نیم ساعت، فقط نیم ساعت باهم تنها باشیم.
دختر : خودت که شنیدی، بخدا اگه دیر برم منو میکشه...
مادر در حالی که کیک پخته شده رو از درون فر بیرون می کشید پرسید :
افسانه اون همکلاسیت اسمش چی بود؟
کدوم نیلوفر؟
مادر گفت : آره همون بدبخت بی نوا...،
الان چند ماهی میشه که بد بختش کردن، بچه اش الان 6ماهشه.
نویسنده : سید حمید موسوی فرد
خرمشهر
1394/02/30
2015/may/20