اگه تو يه چيزى رو واقعا بخواى، يه راهى واسش پيدا ميكنى، نه يه بهونه..!
 اشتیاق در انتظار

یک بار زنی را دیدم که لباس خیلی کوتاهی پوشیده بود، نگاه آتشینی در چشمهایش بود و در دمای پنج درجه زیر صفر، در خیابانهای لیوبلیانا قدم میزد.
فکر کردم باید مست باشد، و رفتم تا کمکش کنم.اما حاضر نشد بالا پوشم را بپذیرد.
شاید در دنیای او تابستان بود و بدنش از اشتیاق کسی که منتظرش بود، گرم میشد.
حتی اگر هم آن شخص فقط در هذیان های او بود، آن زن این حق را داشت که مطابق میلش زندگی کند و بمیرد،
موافق نیستی؟

ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد
#پائولو_کوئلیو
 

شهر سکوت+سید حمید موسوی فرد


 


برچسب‌ها: کتاب, داستان, ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد, شهر سکوت
|+| نوشته شده توسط شیدا نوبهار در پنجشنبه هجدهم اردیبهشت ۱۳۹۹  |
 کسانی که دوستشون داریم

شهر سکوت.دختران خرمشهر+سید حمید موسوی فرد


ما در منطقه های مختلف زندگی نمی كنيم، حتی روی كره ی خاكی هم زندگی نميكنيم.
مكان حقيقي زندگی ما قلب كسانی ست كه دوستشان ميداريم.

📘 فراتر از بودن 
#کریستین_بوبن

|+| نوشته شده توسط شیدا نوبهار در شنبه سیزدهم اردیبهشت ۱۳۹۹  |
 سکه با ارزش تره  یا مای بیبی؟

سکه با ارزش تر است یا پوشک بچه؟
سکه با ارزش تر است یا پوشک بچه...؟

خوب یادم میاد وقتی اعلام کردن که عامل گرانی سکه بقول خودشان "سلطان سکه" را دستگیر کردن گروهی از مردم تو کوچه و خیابان ریخته بودن و

با ولوله و هلهله داد می زدن گرفتنش،گرفتنش...

راستی راستی که آنها با آن عقل پوک و ساده شان خیال می کردن عامل گرانی سکه "سلطان سکه" بود.

اون روز از بس به سادگی این گروه خندیدم اشک از چشمام سرازیر شد.

خوب اگه عامل گرونی سکه "سلطان سکه" بود پس چرا بعد از دستگیری و ضبط اموال و دارای هاش قیمت سکه به جای پائین اومدن بالاتر می رفت؟

یک روزکه برای خریدن چسب زخم به داروخانه یکی از دوستان نزدیکم رفتم وقتی وارد داروخانه شدم با ازدحام و شلوغی عجیبی روبرو شدم،علت رو

که پرسیدم گفت:

_"به گوششون رسیده،قحطی پوشک بچه تو راهه !

شانه هام رو بالا انداختم و با دهن کجی گفتم:

_"امکان نداره"

اون که پس از دوندگی های بسیار زیاد و باج دادن به این و اون داروخانه ایی دایر کرده بود گفت:

_"باورت نمی شه اگه بگم بیشترین سود و در آمدی که در این داروخانه عایدم می شه نه از فروش دارو و لوازم آرایشی بلکه از فروش همین

"مای بی بی" های بی اهمیته."

بالاخره هم بعد از مدتها فهمیدم که...

سیاستمداری که هنوز مدرک سوم دبستانش را نگرفته و با پیچ و تاب تفکرات و اعتقادات مردم آشنا بود انگشت روی گزینه ایی که چندان به چشم

نمی اومد و بعد از گرونی هم سر و صدایی به پا نمی کرد گذاشته بود.

این گزینه هر چقدر هم که گران و کمیاب می شد نه کسی باورش می کرد و نه جدی می گرفت.

"پوشک بچه" یا بقول معروف "مای بی بی" در صورت گرانی نه صدای کسی را بالا می آورد و نه اشکش را پائین !

#سید_حمید_موسوی_فرد
#خرمشهر_ایران
10/شهریور/1397


برچسب‌ها: سکه, مای بیبی, پوشک بچه, شهر سکوت
|+| نوشته شده توسط شیدا نوبهار در پنجشنبه بیست و دوم شهریور ۱۳۹۷  |
 عشق را در سکوت ...
عشق را در سکوت ...
اثر : سید حمید موسوی فرد
01/ژانویه/2017

عشق را در ...


برچسب‌ها: عشق, سکوت, مرداب, سیدحمید موسوی فرد
|+| نوشته شده توسط شیدا نوبهار در یکشنبه دوازدهم دی ۱۳۹۵  |
 داستان " تک_ پاتک "

داستان کوتاه " تک _ پاتک ...! "
اثر : سید حمید موسوی فرد

_ حاج علی ایستاده بود و سعی داشت سبیل های نداشته اش را لای دندانهایش بگیرد .
بچه ها مطمئن بودند که نگرانی اش بی مورد است .
اما او هنوز با سبیل هایش ور می رود .
می گفت : از بچگی عادتش بوده !!!
ماها به همدیگر خیره می شویم و یکصدا می گوییم ، جویدن سبیل از بچگی ؟
حاجی هم بی خیال ساده اندیشی های ما ، دوربین
قناصه را زوم می کند و در حالی که درجه های شماره گذاری شده را تنظیم می کند ، می گوید : حرص و جوش خوردن را می گویم .
عاقبت سر و کله پنج خودروی "ون" از دور پیدا می شود که به سمت جاده ساحلی در حال حرکت بودند .
_ حاج علی لبخندی می زند و می گوید : آن روز گرد و خاک غلیظی از شلمچه به سمت راه آهن به پا خواسته بود . صدای زنجیرها ، شلیک گلوله ، شعار و هوسه دشمن از همه جا شنیده می شد .
حالا دیگر دشمن نقشه های کاغذی را کنار گذاشته با اطلاعات آدمهای خود فروش از تحرکات ، محل اسکان ، جاده ، و حتی تعداد نیروهای روبرویش لحظه به لحظه آگاه می شد . صدای خنده بچه ها بار دیگر بلند می شود . حاج علی دستش را از گوشه سبیلها کنار می کشد و می گوید :
"محسن" توانسته بود با تاکتیک ساده ایی که به کار می برد دشمن را به بیراهه بکشاند.
تازه روز بعد بود که دشمن متوجه کلک مرغابی "محسن" می شود .
هر وقت خیال حاجی بابت چیزی راحت می شود برای تقویت روحیه و ستایش از عملکرد "محسن" اینها را می گوید .
_ خانمی که دستمال نیمه مرطوبی در دست داشت بعد از توقف "ون" به سمت ساحل شط می دود .
آن دیگری خود را بر ساحل نیمه ویران ولو می کند . شعار کربلا ، یاحسین از گوشه گوشه ساحل شنیده می شود . دوربینها همانطور در حال ثبت گزارش از نقاط ویران و زندگی خفت بار مردم بودند .
حاج علی هنوز هم زور می زد تا با کج کردن لبه دهانش گوشه سبیل ها را زیر دندان بیاورد .
با کنجکاوی گفتم : اینها شلمچه را با "خرمشهر" اشتباه گرفته اند .
در این بین "محسن" کنار لبه ساحلی شط ایستاده بود و چشم به نیزار هایی که در حال چپ و راست شدن بودند سپرده بود . خلوتش را به هم می زنم و می پرسم : چه بلایی سر اینها آمده ، آقا "محسن" ؟ "محسن" دستش را میان موهای سفید و براقش فرو می کند و باجدیت می گوید : من فقط قسمتی از "خرمشهر" واقعی را نشانشان دادم ، همین .
 رانندگان "ون" شاکی بودند که راهنما ، آنها را از خیابانهای پر چاله چوله .خانه های نیمه مخروبه.کوچه های کنده کاری شده و تنه نخلهای خشک و نیمه سوخته عبور داده است.
نویسنده :
#سید_حمید_موسوی_فرد
#ایران_خرمشهر
08/دی/95
28/دسامبر/2016

داستان کوتاه : تک_ پاتک


برچسب‌ها: داستان کوتاه, مینی مال, فلش فیکشن, سیدحمیدموسوی فرد
|+| نوشته شده توسط شیدا نوبهار در پنجشنبه نهم دی ۱۳۹۵  |
 داستان کوتاه :"حکم طلاق"
"حکم طلاق"
اثر : سید حمید موسوی فرد

"سکینه" خانم همسایه مون با شوهرش "کریم" چند روز پیش  از ماه عسل برگشتن .
به این مناسبت هم مهمانی مفصلی براه انداختن . با کلی غذاهای چرب ،خوشمزه و رنگارنگ .
هنوز چند ساعتی از رفتن پدر نگذشته بود که ...
- در خانه باز می شود و پدر سراسیمه می پرد توی حیاط و از اتاق خواب سر در می آورد .
_حلیمه ، حلیمه
مادر که در آشپزخانه مشغول پیاز خورد کردن بود ، و چشمهایش قرمز و پر اشک بودند . چاقو به دست
 مثل اسپند روی آتش می رود سراغش .
_ یهو چت شد مرد قلبم وایساد ، تو که همین الان رفتی بیرون ، کی رسیدی برگردی ؟
پدر وقتی چهره عصبی و چاقوی براق را در دست مادر می بیند . قدمی به عقب بر می دارد و می گوید : شناسنامه یا کارت شناسایی ام رو بده ، زود باش .
مادر چشم غره می رود که : واسه چته ؟
پدر نیم نگاهی به چاقوی در دست مادر می کند و می گوید: ببین حلیمه اول صبحی گیر نده . بده عجله دارم.  
_ با خودت چی فک کردی مرد؟ لابد گفتی می پیچونمش ، نمی فهمه .
- بلانسبت ، گفتم که کاری پیش اومده .
_آره جون عمه ت .دیروز سکینه همه چیو واسم تعریف کرد.
- خوب می گی چکار کنم ، به همسایه ام کمک نکنم .حالا که به کمکم احتیاج داره ؟
_ من که نگفتم کمک نکن ، اما این راهش نیست . باید با چند تا ریش سفید بشینید دور هم بلکی مشکل اینا هم حل شد .
- دیگه کار از این حرفا گذشته . برا حکم طلاق شاهد می خوان !
_ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازس . یه امروز کارشونو عقب بندازین تا ما زنا آستین بالا بزنیم .
پدر می خندد و با متلک می گوید : آستین بزن بالا ببینم چند مرده حلاجی !
پارچ آب رو می گذارم تو سینی و سرفه کنان می روم سراغشون . دوتا لیوان آب پر می کنم . یکی واسه بابا و یکی هم برای مامان .
 مامان یکی از لیوانا رو برمی گردونه وسط سینی و باقیمانده لیوان آب پدر رو سر می کشه .
امروز ظهر "سکینه" خانم اومده بود واسه معذرت خواهی .
این بار چندم است که "طناز" دختر هفت سالشون با توپ فوتبالش شیشه اتاق پذیرایی مون رو پایین میاره .
نویسنده :
#سید_حمید_موسوی_فرد
#ایران_خرمشهر
18/آذر/95
08/دسامبر/2016

داستان کوتاه : حکم طلاق


برچسب‌ها: داستان کوتاه, مینی مال, فلش فیکشن, سیدحمیدموسوی فرد
|+| نوشته شده توسط شیدا نوبهار در جمعه نوزدهم آذر ۱۳۹۵  |
 داستان کوتاه : بخاطر یک"لیوان"

سیدحمیدموسوی فرد

داستان کوتاه ..."لیوان"

- صدایی از پشت سرم گفت : شکست ؟
گفتم : آره
گفت : آقا سید ، غم به دلت راه نده همین فردا یه دونه خوشگل واست میارم ، یه دسته دار مامانی .
-------؛--------؛-------؛-------
- دقیقا یادم نیست چن ساله بودم . چشم و گوشم باز بود .
مادر خدابیامرزم دستم رو گرفته بود و کشون کشون تو راهرو بیمارستان دنبال خودش می کشید .
از همون بچگی از بوی ضد عفونی و خون بدم می اومد . دکتر و پرستارها رو که می دیدم حالم به هم می خورد .بدنم یخ می کرد. لباس سفید منو یاد فیلم شهر مرده ها می انداخت . مرده هایی که با کفن سفید از دل خاک بیرون می اومدن .
- بابام منو بلند کرده بود و می گفت : به عمو سلام کن بابا . از دست بابا بیرون پریدم و
با دو رفتم سمت در اتاق تا به عمو سلام کنم . که بابا منو مث یه بچه گربه از گردن آویزون کرد و گفت : هی کجا ؟
آخرش مجبور شدم دورادور از پشت اون شیشه قطور و ضمخت با اشاره دست به عمو سلام کنم . بهش می گفتم ، عمو . ولی اون که عموی راستکی من نبود . بابا می گفت : این وروجک رو نمی شه تو خونه تنها گذاشت . با خودمون می بریمش .
- منو انداختن قاطی لباس ای تازه شسته شده و ...
بابا می گفت : عمو بیماری واگیر دار گرفته .اینجا قرنطینه شده .دست آخر عمو رو برای معالجه می فرستن خارج و ...
--------؛----------؛---------؛--------
- الان بیست ساله که وسایل بهداشتی از قبیل مسواک ، صابون ، حوله ، دمپایی و ... رو از بقیه جدا کردم .
- طرف بدجوری سرفه می کرد . شش ماهه میگم برو دکتر آزمایشی تستی چیزی بده  .
می گه : قرص و شربت می خورم خودش خوب می شه .
تو محیط کار بالاجبار همکار بودیم ! متاسفانه اون روز بغل آبسردکن لیوان یکبار مصرف نبود .
( قرارداد که پیمانکاری باشه ، پیش میاد دیگه ). من هم فرتی لیوان ، تاشو شخصی رو از جیبم بیرون اوردم و یه لیوان آب تگری نوش جان کردم .
- پشت سرم یکی گفت : خنکه ؟
آب توی گلوم رو ، به زور بلعیدم و گفتم : تگری .
- اعتراضی نکردم . خوب طرف تشنه بود .
- تازه خودش باید می فهمید وسایل شخصی یعنی چی .
چند قدم اونطرفتر رفتم و لیوان رو کوبیدم ...
 بالاخره نه خبری از لیوان خوشگل و دسته دار مامانی شد و نه سر و دست همکارم  برام جنبید .
سه ساله که بخاطر یه لیوان با من قهر کرده .
نویسنده :
#سید_حمید_موسوی_فرد
#ایران_خرمشهر
16/آبان/95
2016/11/06


داستان کوتاه : لیوان


برچسب‌ها: داستان کوتاه, مینی مال, فلش فیکشن, سیدحمیدموسوی فرد
|+| نوشته شده توسط شیدا نوبهار در چهارشنبه دهم آذر ۱۳۹۵  |
 داستان کوتاه #جاذبه
هرآهن ربا دو سر دارد که به هر یک از سرهای آن قطب گفته می شود .
قطبی از آهن ربا که به سمت شمال قرار می گیرد قطب شمال نامیده می شود که با علامت N نمایش داده می شود .
 قطب دیگر آهن ربا که به سمت جنوب قرار می گیرد ،
 قطب جنوب نامیده می شود که با علامت S مشخص می شود .
اگردو آهن ربا را به هم نزدیک کنیم به یکدیگرجذب نمی شوند و بر عکس اگراز طرف دو قطب غیر همنام ( مثلا S و  N) به هم نزدیک شوند ، همدیگر را جذب خواهند کرد .
هشدارهای پلیس و نیروهای امنیتی و خطرات احتمالی تروریستی .
همچنین عوامل جوی از قبیل گرما و سرما هرگز توان ایجاد خلل در اراده مردمی که جذب هدف مشخصی می شوند را ندارد .
از دور اورا می بینم که مانند هر محتاجی دست خود را به طرف رهگذران دراز می کند .
حقیقتی انکار ناپذیر که در بیشتر مجتمعات بشری به وضوح قابل مشاهده است .
لبخندها و شادیهایش را فقط با زنی که آن طرف خیابان بر روی ویلچر نشسته است تقسیم می کند .
نزدیکتر که می شوم ، از افکار و قضاوتهای عجولانه ام دلگیر می شوم .
چیزی که الان به وضوح می بینم ، دختر بچه هشت یا نه ساله ایی است که بسته دستمال کاغذی به دست گرفته و از رهگذران می خواهد که منت گذاره برگه ایی بردارند .
آن طرف خیابان زنی بر روی ویلچررنگ و رو رفته ایی نشسته  و بسته بزرگی از دستمال کاغذی کنار پاهایش قرارگرفته .
جریان را از دختر می پرسم . جوابم را نمی دهد حتی اسمش را واین که چند سال دارد .
به طرف زنی که بر روی ویلچرنشسته  است می روم . خودش را درون حجاب مخفی کرده است .
متوجه من که می شود . سرش را با تواضع  پایین  می گیرد .
 نا امید می شوم و راه آمده را از سر می گیرم .
ناگهان شخصی من را از پشت می کشد .
 نگاه که می کنم دختر 18 ساله ایی است .
وقتی متوجه می شود زبان عربی را می فهمم با اشاره به دختر 9 ساله می گوید : اینها همسایه ما هستند . مذهب غیر شیعه دارند. وضع مالیشان هم خوب نیست .
 حاضربه  قبول کمک ازطرف  کسی هم نیستند .
هرسال مادر و دختربه اینجا می آیند تا نظاره گر مردمی باشند که گروه گروه عازم کربلا می شوند .
امسال مادر خانواده با کمک دخترش بسته بزرگی دستمال کاغذی خریده تا به اندازه توان به زوار امام حسین خدمت کنند.
متاسفانه مادر خانواده لال مادر زاد است .
 پدر خانواده هم زن دیگری گرفته و خرج بخور و نمیری به صورت ماهیانه به آنها می دهد .
وقتی با دخترش درد دل می کند  ومی گوید بی دلیل نیست که مردم هر سال با پای پیاده تو سرما و گرما به زیات امام حسین می روند . لابد مراد هم می گیرند .
پس چرا من از این فرصت استفاده نکنم و به خواسته ام نرسم .
و این سبب شد که دختر با شکستن قلک خود به کمک مادر بشتابد .
وقتی می پرسم این جوابها را چرا دختر نگفته می گوید : مادر به دخترش سفارش کرده که هرگز با غریبه ها هم صحبت نشود .
واین سوال در ذهنم به وجود می آید که به راستی چه جاذبه ایی در زیارت کربلا و بخصوص روزهای اربعین وجود دارد که مردم از اقصی نقاط دنیا ! به سمت کربلا سرازیر می شوند .
 دانشمندان و فرهیختگان جهان بی غرضانه چه دلیل و مدرکی برای این حرکت خود جوش مردمی ارائه خواهند داد .
به راستی  دو قطب غیر هم نام ، همدیگر را جذب می نمایند یا دفع ؟
نویسنده :
#سید_حمید_موسوی_فرد
#ایران_خرمشهر
05/آذر/1395
25/نوامبر/2016

داستان کوتاه :


برچسب‌ها: داستان کوتاه, مینی مال, فلش فیکشن, سیدحمیدموسوی فرد
|+| نوشته شده توسط شیدا نوبهار در شنبه ششم آذر ۱۳۹۵  |
 روز شمار " گذر شهری در زمان "
روز شمار

|+| نوشته شده توسط شیدا نوبهار در پنجشنبه دهم تیر ۱۳۹۵  |
 مهربااااااااااااااااااانی

بعضى آدم ها و صحنه ها تو مسيرى كه هر روز دارى ميرى بدون اينكه بخواى حالت رو عوض ميكنن

آدمهايى كه بهت لبخند ميزنن ،

موقع خريدن كافى تو صف بهت صبح بخير ميگن ،

یا اينكه در رو برات نگه ميدارن .

اينكه از تركيب رنگ توسى و زرد لباست تحسينت ميكنن.

بعضى از آدمها انگار هستن كه مهربون باشن ،

انگار هستن كه به تو انرژى بدن حتى با كوچكترين كارشون  ...!

با كارهايى كه هيچ خرجى نداره ،

ديدن صحنه ى يك بسته شكلات با دو تا سيب رو صندلى ايستگاه اتوبوس ...

از طرف يه مهربون واسه كسى كه شايد غذايى براى روز نداره ،

ديدن يك اسکناس هزار تومانی تو چرخ خريد فروشگاه و ...

يك يادداشت با متن ؛ (اين هديه ى امروز من به توست ، تو هم اين هديه رو با بقيه تقسيم كن),

يا يه كتاب رو پله برقى مترو یا خط واحد با يك يادداشت ...

كه اميدوارم از خوندنش لذت ببرى و يا ،

ديدن  عابرى كه از يه بى خانمان سوال ميكنه كه امروز نهار خوردى يا نه !!!،

بى اختيار لبخندى بى اراده و افتخار آميز از انسان بودن روى لبات جا ميزاره.

بعضى آدمها ساده اما دوست داشتنى اند ...

چرا ما هم یکی مث اونا نباشیم .

زندگی هنوز هم زیباست ، باور کنید .

 

مهربااااااااااااااانی

|+| نوشته شده توسط شیدا نوبهار در جمعه سی ام مرداد ۱۳۹۴  |
 
 
 
بالا