هـــفـــت شــــهــــر عــــــشـــــق

هـــفـــت شــــهــــر عــــــشـــــق

هفت شهر عشق را عطار گشت ، ما هنو ز اندر خم یک کو چه اییم
هـــفـــت شــــهــــر عــــــشـــــق

هـــفـــت شــــهــــر عــــــشـــــق

هفت شهر عشق را عطار گشت ، ما هنو ز اندر خم یک کو چه اییم

سکه با ارزش تر است یا پوشک بچه...؟




سکه با ارزش تر است یا پوشک بچه...؟

خوب یادم میاد وقتی اعلام کردن که عامل گرانی سکه بقول خودشان "سلطان سکه" را دستگیر کردن گروهی از مردم تو کوچه و خیابان ریخته بودن و

با ولوله و هلهله داد می زدن گرفتنش،گرفتنش...

راستی راستی که آنها با آن عقل پوک و ساده شان خیال می کردن عامل گرانی سکه "سلطان سکه" بود.

اون روز از بس به سادگی این گروه خندیدم اشک از چشمام سرازیر شد.

خوب اگه عامل گرونی سکه "سلطان سکه" بود پس چرا بعد از دستگیری و ضبط اموال و دارای هاش قیمت سکه به جای پائین اومدن بالاتر می رفت؟

یک روزکه برای خریدن چسب زخم به داروخانه یکی از دوستان نزدیکم رفتم وقتی وارد داروخانه شدم با ازدحام و شلوغی عجیبی روبرو شدم،علت رو

که پرسیدم گفت:

_"به گوششون رسیده،قحطی پوشک بچه تو راهه !

شانه هام رو بالا انداختم و با دهن کجی گفتم:

_"امکان نداره"

اون که پس از دوندگی های بسیار زیاد و باج دادن به این و اون داروخانه ایی دایر کرده بود گفت:

_"باورت نمی شه اگه بگم بیشترین سود و در آمدی که در این داروخانه عایدم می شه نه از فروش دارو و لوازم آرایشی بلکه از فروش همین

"مای بی بی" های بی اهمیته."

بالاخره هم بعد از مدتها فهمیدم که...

سیاستمداری که هنوز مدرک سوم دبستانش را نگرفته و با پیچ و تاب تفکرات و اعتقادات مردم آشنا بود انگشت روی گزینه ایی که چندان به چشم

نمی اومد و بعد از گرونی هم سر و صدایی به پا نمی کرد گذاشته بود.

این گزینه هر چقدر هم که گران و کمیاب می شد نه کسی باورش می کرد و نه جدی می گرفت.

"پوشک بچه" یا بقول معروف "مای بی بی" در صورت گرانی نه صدای کسی را بالا می آورد و نه اشکش را پائین !

#سید_حمید_موسوی_فرد
#خرمشهر_ایران
10/شهریور/1397

داستان کوتاه،توله سگ

#داستان_کوتاه
#توله_سگ

_نفهمیدم از کجا پیداش شده بود.
هی پارس می کرد.
هو.هو.هو...
دم نداشتم،اما مثل کنه چسبیده بود به دمم!
فقد به این خاطر که دو سه مرتبه از رو دلسوزی جلو پوزه درازش غذا گذاشته بودم.
از نون خشک که هیچ خوشش نمی اومد.
_شیفت شب بود که واسه آب خوردن از کانکس بیرون زدم.
خاموش و بیصدا پشت سرم راه افتاده بود و برای اینکه جلب توجه کنه،
شروع می کنه به ورجه وورجه راه انداختن و بالا پائین پریدن.
محلش که نمی زارم، یه هویی پوزه شو می ماله به پاچه شلوارم.
شک ندارم عین نجاست ه!
واسه نماز صبح اول وقت،دستم رو تو پوست گردو بند میاره.
_صدای موذن روح آشفته ام رو به راز و نیاز با خالق، محتاجتر می کنه.
_دور و برم رو دید می زنم تا...
دکمه شلوارم رو باز کنم و زیپ شلوار رو بکشم پایین.(استغفرالله)
تا قضا نشده ناچار می شم با شورت بخونم،نماز صبح رو.
_از سر کار که می رم خونه.اولین کاری که می کنم اینه که بگم:
دیشب یه توله سگ لوس پوزه اش رو به شلوارم مالیده.
_هفت شبانه روز شلوار بینوا محکوم میشه تا از روی طناب توی حیاط،
آمارگردش خورشید و ماه و چشمک زدن ستاره ها رو بگیره.
بعد،از طشت پر آب سر در میاره و بعد از اون ماشین لباسشویی!
_شب بعد همین که اون توله سگ لعنتی فکر بازی و جست و خیز به سرش می زنه.
یه لگد (بارسایی)محکم حواله دنده هاش می کنم.
عو عوی بلندی تو هوا سر می ده و مظلومانه گوشه ایی ولو میشه رو زمین.
از همون گوشه با چشمای رنگیش ذول می زنه به من.
_چند لحظه بعد از جا بلند می شه، دمی تکون می ده و دوباره شروع می کنه به ورجه وورجه رفتن.
هنوز تو این فکرم که،بالاخره این توله سگ از کجا پیداش شده.
#سید_حمید_موسوی_فرد
#خرمشهر_ایران
30/تیر/1396
23/ژوئیه/2017

داستان کوتاه: . تک_پاتک

داستان کوتاه " تک _ پاتک ...! "
اثر : سید حمید موسوی فرد

_ حاج علی ایستاده بود و سعی داشت سبیل های نداشته اش را لای دندانهایش بگیرد .
بچه ها مطمئن بودند که نگرانی اش بی مورد است .
اما او هنوز با سبیل هایش ور می رود .
می گفت : از بچگی عادتش بوده !!!
ماها به همدیگر خیره می شویم و یکصدا می گوییم ، جویدن سبیل از بچگی ؟
حاجی هم بی خیال ساده اندیشی های ما ، دوربین
قناصه را زوم می کند و در حالی که درجه های شماره گذاری شده را تنظیم می کند ، می گوید : حرص و جوش خوردن را می گویم .
عاقبت سر و کله پنج خودروی "ون" از دور پیدا می شود که به سمت جاده ساحلی در حال حرکت بودند .
_ حاج علی لبخندی می زند و می گوید : آن روز گرد و خاک غلیظی از شلمچه به سمت راه آهن به پا خواسته بود . صدای زنجیرها ، شلیک گلوله ، شعار و هوسه دشمن از همه جا شنیده می شد .
حالا دیگر دشمن نقشه های کاغذی را کنار گذاشته با اطلاعات آدمهای خود فروش از تحرکات ، محل اسکان ، جاده ، و حتی تعداد نیروهای روبرویش لحظه به لحظه آگاه می شد . صدای خنده بچه ها بار دیگر بلند می شود . حاج علی دستش را از گوشه سبیلها کنار می کشد و می گوید :
"محسن" توانسته بود با تاکتیک ساده ایی که به کار می برد دشمن را به بیراهه بکشاند.
تازه روز بعد بود که دشمن متوجه کلک مرغابی "محسن" می شود .
هر وقت خیال حاجی بابت چیزی راحت می شود برای تقویت روحیه و ستایش از عملکرد "محسن" اینها را می گوید .
_ خانمی که دستمال نیمه مرطوبی در دست داشت بعد از توقف "ون" به سمت ساحل شط می دود .
آن دیگری خود را بر ساحل نیمه ویران ولو می کند . شعار کربلا ، یاحسین از گوشه گوشه ساحل شنیده می شود . دوربینها همانطور در حال ثبت گزارش از نقاط ویران و زندگی خفت بار مردم بودند .
حاج علی هنوز هم زور می زد تا با کج کردن لبه دهانش گوشه سبیل ها را زیر دندان بیاورد .
با کنجکاوی گفتم : اینها شلمچه را با "خرمشهر" اشتباه گرفته اند .
در این بین "محسن" کنار لبه ساحلی شط ایستاده بود و چشم به نیزار هایی که در حال چپ و راست شدن بودند سپرده بود . خلوتش را به هم می زنم و می پرسم : چه بلایی سر اینها آمده ، آقا "محسن" ؟ "محسن" دستش را میان موهای سفید و براقش فرو می کند و باجدیت می گوید : من فقط قسمتی از "خرمشهر" واقعی را نشانشان دادم ، همین .
 رانندگان "ون" شاکی بودند که راهنما ، آنها را از خیابانهای پر چاله چوله .خانه های نیمه مخروبه.کوچه های کنده کاری شده و تنه نخلهای خشک و نیمه سوخته عبور داده است.
نویسنده :
#سید_حمید_موسوی_فرد
#ایران_خرمشهر
08/دی/95
28/دسامبر/2016

داستان کوتاه: حکم طلاق

"حکم طلاق"
اثر : سید حمید موسوی فرد

"سکینه" خانم همسایه مون با شوهرش "کریم" چند روز پیش  از ماه عسل برگشتن .
به این مناسبت هم مهمانی مفصلی براه انداختن . با کلی غذاهای چرب ،خوشمزه و رنگارنگ .
هنوز چند ساعتی از رفتن پدر نگذشته بود که ...
- در خانه باز می شود و پدر سراسیمه می پرد توی حیاط و از اتاق خواب سر در می آورد .
_حلیمه ، حلیمه
مادر که در آشپزخانه مشغول پیاز خورد کردن بود ، و چشمهایش قرمز و پر اشک بودند . چاقو به دست
 مثل اسپند روی آتش می رود سراغش .
_ یهو چت شد مرد قلبم وایساد ، تو که همین الان رفتی بیرون ، کی رسیدی برگردی ؟
پدر وقتی چهره عصبی و چاقوی براق را در دست مادر می بیند . قدمی به عقب بر می دارد و می گوید : شناسنامه یا کارت شناسایی ام رو بده ، زود باش .
مادر چشم غره می رود که : واسه چته ؟
پدر نیم نگاهی به چاقوی در دست مادر می کند و می گوید: ببین حلیمه اول صبحی گیر نده . بده عجله دارم .  
_ با خودت چی فک کردی مرد؟ لابد گفتی می پیچونمش ، نمی فهمه .
- بلانسبت ، گفتم که کاری پیش اومده .
_آره جون عمه ت .دیروز سکینه همه چیو واسم تعریف کرد.
- خوب می گی چکار کنم ، به همسایه ام کمک نکنم .حالا که به کمکم احتیاج داره ؟
_ من که نگفتم کمک نکن ، اما این راهش نیست . باید با چند تا ریش سفید بشینید دور هم بلکی مشکل اینا هم حل شد .
- دیگه کار از این حرفا گذشته . برا حکم طلاق شاهد می خوان !
_ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازس . یه امروز کارشونو عقب بندازین تا ما زنا آستین بالا بزنیم .
پدر می خندد و با متلک می گوید : آستین بزن بالا ببینم چند مرده حلاجی !
پارچ آب رو می گذارم تو سینی و سرفه کنان می روم سراغشون . دوتا لیوان آب پر می کنم . یکی واسه بابا و یکی هم برای مامان .
 مامان یکی از لیوانا رو برمی گردونه وسط سینی و باقیمانده لیوان آب پدر رو سر می کشه .
امروز ظهر "سکینه" خانم اومده بود واسه معذرت خواهی .
این بار چندم است که "طناز" دختر هفت سالشون با توپ فوتبالش شیشه اتاق پذیرایی مون رو پایین میاره .
نویسنده :
#سید_حمید_موسوی_فرد
#ایران_خرمشهر
18/آذر/95
08/دسامبر/2016

داستان کوتاه : لیوان

سیدحمیدموسوی فرد

داستان کوتاه ..."لیوان"

- صدایی از پشت سرم گفت : شکست ؟
گفتم : آره
گفت : آقا سید ، غم به دلت راه نده همین فردا یه دونه خوشگل واست میارم ، یه دسته دار مامانی .
-------؛--------؛-------؛-------
- دقیقا یادم نیست چن ساله بودم . چشم و گوشم باز بود .
مادر خدابیامرزم دستم رو گرفته بود و کشون کشون تو راهرو بیمارستان دنبال خودش می کشید .
از همون بچگی از بوی ضد عفونی و خون بدم می اومد . دکتر و پرستارها رو که می دیدم حالم به هم می خورد .بدنم یخ می کرد. لباس سفید منو یاد فیلم شهر مرده ها می انداخت . مرده هایی که با کفن سفید از دل خاک بیرون می اومدن .
- بابام منو بلند کرده بود و می گفت : به عمو سلام کن بابا . از دست بابا بیرون پریدم و
با دو رفتم سمت در اتاق تا به عمو سلام کنم . که بابا منو مث یه بچه گربه از گردن آویزون کرد و گفت : هی کجا ؟
آخرش مجبور شدم دورادور از پشت اون شیشه قطور و ضمخت با اشاره دست به عمو سلام کنم . بهش می گفتم ، عمو . ولی اون که عموی راستکی من نبود . بابا می گفت : این وروجک رو نمی شه تو خونه تنها گذاشت . با خودمون می بریمش .
- منو انداختن قاطی لباس ای تازه شسته شده و ...
بابا می گفت : عمو بیماری واگیر دار گرفته .اینجا قرنطینه شده .دست آخر عمو رو برای معالجه می فرستن خارج و ...
--------؛----------؛---------؛--------
- الان بیست ساله که وسایل بهداشتی از قبیل مسواک ، صابون ، حوله ، دمپایی و ... رو از بقیه جدا کردم .
- طرف بدجوری سرفه می کرد . شش ماهه میگم برو دکتر آزمایشی تستی چیزی بده  .
می گه : قرص و شربت می خورم خودش خوب می شه .
تو محیط کار بالاجبار همکار بودیم ! متاسفانه اون روز بغل آبسردکن لیوان یکبار مصرف نبود .
( قرارداد که پیمانکاری باشه ، پیش میاد دیگه ). من هم فرتی لیوان ، تاشو شخصی رو از جیبم بیرون اوردم و یه لیوان آب تگری نوش جان کردم .
- پشت سرم یکی گفت : خنکه ؟
آب توی گلوم رو ، به زور بلعیدم و گفتم : تگری .
- اعتراضی نکردم . خوب طرف تشنه بود .
- تازه خودش باید می فهمید وسایل شخصی یعنی چی .
چند قدم اونطرفتر رفتم و لیوان رو کوبیدم ...
 بالاخره نه خبری از لیوان خوشگل و دسته دار مامانی شد و نه سر و دست همکارم  برام جنبید .
سه ساله که بخاطر یه لیوان با من قهر کرده .
نویسنده :
#سید_حمید_موسوی_فرد
#ایران_خرمشهر
16/آبان/95
2016/11/06