زمین بهشت میشود روزی که مردم بفهمند
هیچ چیز عیب نیست جز قضاوت و مسخره کردن دیگران 
هیچ چیز گناه نیست جز ضایع کردن حق مردم
 هیچ چیز ثواب نیست جز خدمت به دیگران

#پائولو_کوئلیو
 

شکست در عشق+پائلو کوئیلو+سید حمید موسوی فرد


 

+ نوشته شده در  دوشنبه پنجم خرداد ۱۳۹۹ساعت 13:32  توسط شیدا  | 

هیچ یک از شرایطی که در زندگی با آن روبرو میشوید تصادفی نیست.
هر موقعیت با هدفِ سوق دادنِ شما به سطح بالاتری از آگاهی ایجاد میشود
و کارِ شما فقط این است که حقیقت را دریابید و سهمی را که هر رویداد میتواند در زندگی‌تان داشته باشد، کشف کنید.

نیمه تاریک وجود
#دبی_فورد
 

شکست در عشق+سید حمید موسوی فرد+نیمه تاریک وجود

+ نوشته شده در  شنبه بیستم اردیبهشت ۱۳۹۹ساعت 15:25  توسط شیدا  | 

داستان کوتاه " تک _ پاتک ...! "
اثر : سید حمید موسوی فرد

_ حاج علی ایستاده بود و سعی داشت سبیل های نداشته اش را لای دندانهایش بگیرد .
بچه ها مطمئن بودند که نگرانی اش بی مورد است .
اما او هنوز با سبیل هایش ور می رود .
می گفت : از بچگی عادتش بوده !!!
ماها به همدیگر خیره می شویم و یکصدا می گوییم ، جویدن سبیل از بچگی ؟
حاجی هم بی خیال ساده اندیشی های ما ، دوربین
قناصه را زوم می کند و در حالی که درجه های شماره گذاری شده را تنظیم می کند ، می گوید : حرص و جوش خوردن را می گویم .
عاقبت سر و کله پنج خودروی "ون" از دور پیدا می شود که به سمت جاده ساحلی در حال حرکت بودند .
_ حاج علی لبخندی می زند و می گوید : آن روز گرد و خاک غلیظی از شلمچه به سمت راه آهن به پا خواسته بود . صدای زنجیرها ، شلیک گلوله ، شعار و هوسه دشمن از همه جا شنیده می شد .
حالا دیگر دشمن نقشه های کاغذی را کنار گذاشته با اطلاعات آدمهای خود فروش از تحرکات ، محل اسکان ، جاده ، و حتی تعداد نیروهای روبرویش لحظه به لحظه آگاه می شد . صدای خنده بچه ها بار دیگر بلند می شود . حاج علی دستش را از گوشه سبیلها کنار می کشد و می گوید :
"محسن" توانسته بود با تاکتیک ساده ایی که به کار می برد دشمن را به بیراهه بکشاند.
تازه روز بعد بود که دشمن متوجه کلک مرغابی "محسن" می شود .
هر وقت خیال حاجی بابت چیزی راحت می شود برای تقویت روحیه و ستایش از عملکرد "محسن" اینها را می گوید .
_ خانمی که دستمال نیمه مرطوبی در دست داشت بعد از توقف "ون" به سمت ساحل شط می دود .
آن دیگری خود را بر ساحل نیمه ویران ولو می کند . شعار کربلا ، یاحسین از گوشه گوشه ساحل شنیده می شود . دوربینها همانطور در حال ثبت گزارش از نقاط ویران و زندگی خفت بار مردم بودند .
حاج علی هنوز هم زور می زد تا با کج کردن لبه دهانش گوشه سبیل ها را زیر دندان بیاورد .
با کنجکاوی گفتم : اینها شلمچه را با "خرمشهر" اشتباه گرفته اند .
در این بین "محسن" کنار لبه ساحلی شط ایستاده بود و چشم به نیزار هایی که در حال چپ و راست شدن بودند سپرده بود . خلوتش را به هم می زنم و می پرسم : چه بلایی سر اینها آمده ، آقا "محسن" ؟ "محسن" دستش را میان موهای سفید و براقش فرو می کند و باجدیت می گوید : من فقط قسمتی از "خرمشهر" واقعی را نشانشان دادم ، همین .
 رانندگان "ون" شاکی بودند که راهنما ، آنها را از خیابانهای پر چاله چوله .خانه های نیمه مخروبه.کوچه های کنده کاری شده و تنه نخلهای خشک و نیمه سوخته عبور داده است.
نویسنده :
#سید_حمید_موسوی_فرد
#ایران_خرمشهر
08/دی/95
28/دسامبر/2016

داستان کوتاه : تک_ پاتک


برچسب‌ها: داستان کوتاه, مینی مال, فلش فیکشن, سیدحمیدموسوی فرد
+ نوشته شده در  پنجشنبه نهم دی ۱۳۹۵ساعت 15:26  توسط شیدا  | 

"حکم طلاق"
اثر : سید حمید موسوی فرد

"سکینه" خانم همسایه مون با شوهرش "کریم" چند روز پیش  از ماه عسل برگشتن .
به این مناسبت هم مهمانی مفصلی براه انداختن . با کلی غذاهای چرب ،خوشمزه و رنگارنگ .
هنوز چند ساعتی از رفتن پدر نگذشته بود که ...
- در خانه باز می شود و پدر سراسیمه می پرد توی حیاط و از اتاق خواب سر در می آورد .
_حلیمه ، حلیمه
مادر که در آشپزخانه مشغول پیاز خورد کردن بود ، و چشمهایش قرمز و پر اشک بودند . چاقو به دست
 مثل اسپند روی آتش می رود سراغش .
_ یهو چت شد مرد قلبم وایساد ، تو که همین الان رفتی بیرون ، کی رسیدی برگردی ؟
پدر وقتی چهره عصبی و چاقوی براق را در دست مادر می بیند . قدمی به عقب بر می دارد و می گوید : شناسنامه یا کارت شناسایی ام رو بده ، زود باش .
مادر چشم غره می رود که : واسه چته ؟
پدر نیم نگاهی به چاقوی در دست مادر می کند و می گوید: ببین حلیمه اول صبحی گیر نده . بده عجله دارم .  
_ با خودت چی فک کردی مرد؟ لابد گفتی می پیچونمش ، نمی فهمه .
- بلانسبت ، گفتم که کاری پیش اومده .
_آره جون عمه ت .دیروز سکینه همه چیو واسم تعریف کرد.
- خوب می گی چکار کنم ، به همسایه ام کمک نکنم .حالا که به کمکم احتیاج داره ؟
_ من که نگفتم کمک نکن ، اما این راهش نیست . باید با چند تا ریش سفید بشینید دور هم بلکی مشکل اینا هم حل شد .
- دیگه کار از این حرفا گذشته . برا حکم طلاق شاهد می خوان !
_ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازس . یه امروز کارشونو عقب بندازین تا ما زنا آستین بالا بزنیم .
پدر می خندد و با متلک می گوید : آستین بزن بالا ببینم چند مرده حلاجی !
پارچ آب رو می گذارم تو سینی و سرفه کنان می روم سراغشون . دوتا لیوان آب پر می کنم . یکی واسه بابا و یکی هم برای مامان .
 مامان یکی از لیوانا رو برمی گردونه وسط سینی و باقیمانده لیوان آب پدر رو سر می کشه .
امروز ظهر "سکینه" خانم اومده بود واسه معذرت خواهی .
این بار چندم است که "طناز" دختر هفت سالشون با توپ فوتبالش شیشه اتاق پذیرایی مون رو پایین میاره .
نویسنده :
#سید_حمید_موسوی_فرد
#ایران_خرمشهر
18/آذر/95
08/دسامبر/2016

داستان کوتاه : حکم طلاق


برچسب‌ها: داستان کوتاه, مینی مال, فلش فیکشن, سیدحمیدموسوی فرد
+ نوشته شده در  شنبه بیستم آذر ۱۳۹۵ساعت 0:3  توسط شیدا  | 

سیدحمیدموسوی فرد

داستان کوتاه ..."لیوان"

- صدایی از پشت سرم گفت : شکست ؟
گفتم : آره
گفت : آقا سید ، غم به دلت راه نده همین فردا یه دونه خوشگل واست میارم ، یه دسته دار مامانی .
-------؛--------؛-------؛-------
- دقیقا یادم نیست چن ساله بودم . چشم و گوشم باز بود .
مادر خدابیامرزم دستم رو گرفته بود و کشون کشون تو راهرو بیمارستان دنبال خودش می کشید .
از همون بچگی از بوی ضد عفونی و خون بدم می اومد . دکتر و پرستارها رو که می دیدم حالم به هم می خورد .بدنم یخ می کرد. لباس سفید منو یاد فیلم شهر مرده ها می انداخت . مرده هایی که با کفن سفید از دل خاک بیرون می اومدن .
- بابام منو بلند کرده بود و می گفت : به عمو سلام کن بابا . از دست بابا بیرون پریدم و
با دو رفتم سمت در اتاق تا به عمو سلام کنم . که بابا منو مث یه بچه گربه از گردن آویزون کرد و گفت : هی کجا ؟
آخرش مجبور شدم دورادور از پشت اون شیشه قطور و ضمخت با اشاره دست به عمو سلام کنم . بهش می گفتم ، عمو . ولی اون که عموی راستکی من نبود . بابا می گفت : این وروجک رو نمی شه تو خونه تنها گذاشت . با خودمون می بریمش .
- منو انداختن قاطی لباس ای تازه شسته شده و ...
بابا می گفت : عمو بیماری واگیر دار گرفته .اینجا قرنطینه شده .دست آخر عمو رو برای معالجه می فرستن خارج و ...
--------؛----------؛---------؛--------
- الان بیست ساله که وسایل بهداشتی از قبیل مسواک ، صابون ، حوله ، دمپایی و ... رو از بقیه جدا کردم .
- طرف بدجوری سرفه می کرد . شش ماهه میگم برو دکتر آزمایشی تستی چیزی بده  .
می گه : قرص و شربت می خورم خودش خوب می شه .
تو محیط کار بالاجبار همکار بودیم ! متاسفانه اون روز بغل آبسردکن لیوان یکبار مصرف نبود .
( قرارداد که پیمانکاری باشه ، پیش میاد دیگه ). من هم فرتی لیوان ، تاشو شخصی رو از جیبم بیرون اوردم و یه لیوان آب تگری نوش جان کردم .
- پشت سرم یکی گفت : خنکه ؟
آب توی گلوم رو ، به زور بلعیدم و گفتم : تگری .
- اعتراضی نکردم . خوب طرف تشنه بود .
- تازه خودش باید می فهمید وسایل شخصی یعنی چی .
چند قدم اونطرفتر رفتم و لیوان رو کوبیدم ...
 بالاخره نه خبری از لیوان خوشگل و دسته دار مامانی شد و نه سر و دست همکارم  برام جنبید .
سه ساله که بخاطر یه لیوان با من قهر کرده .
نویسنده :
#سید_حمید_موسوی_فرد
#ایران_خرمشهر
16/آبان/95
2016/11/06

داستان کوتاه : لیوان


برچسب‌ها: داستان کوتاه, مینی مال, فلش فیکشن, سیدحمیدموسوی فرد
+ نوشته شده در  چهارشنبه دهم آذر ۱۳۹۵ساعت 19:1  توسط شیدا  | 

هرآهن ربا دو سر دارد که به هر یک از سرهای آن قطب گفته می شود .
قطبی از آهن ربا که به سمت شمال قرار می گیرد قطب شمال نامیده می شود که با علامت N نمایش داده می شود .
 قطب دیگر آهن ربا که به سمت جنوب قرار می گیرد ،
 قطب جنوب نامیده می شود که با علامت S مشخص می شود .
اگردو آهن ربا را به هم نزدیک کنیم به یکدیگرجذب نمی شوند و بر عکس اگراز طرف دو قطب غیر همنام ( مثلا S و  N) به هم نزدیک شوند ، همدیگر را جذب خواهند کرد .
هشدارهای پلیس و نیروهای امنیتی و خطرات احتمالی تروریستی .
همچنین عوامل جوی از قبیل گرما و سرما هرگز توان ایجاد خلل در اراده مردمی که جذب هدف مشخصی می شوند را ندارد .
از دور اورا می بینم که مانند هر محتاجی دست خود را به طرف رهگذران دراز می کند .
حقیقتی انکار ناپذیر که در بیشتر مجتمعات بشری به وضوح قابل مشاهده است .
لبخندها و شادیهایش را فقط با زنی که آن طرف خیابان بر روی ویلچر نشسته است تقسیم می کند .
نزدیکتر که می شوم ، از افکار و قضاوتهای عجولانه ام دلگیر می شوم .
چیزی که الان به وضوح می بینم ، دختر بچه هشت یا نه ساله ایی است که بسته دستمال کاغذی به دست گرفته و از رهگذران می خواهد که منت گذاره برگه ایی بردارند .
آن طرف خیابان زنی بر روی ویلچررنگ و رو رفته ایی نشسته  و بسته بزرگی از دستمال کاغذی کنار پاهایش قرارگرفته .
جریان را از دختر می پرسم . جوابم را نمی دهد حتی اسمش را واین که چند سال دارد .
به طرف زنی که بر روی ویلچرنشسته  است می روم . خودش را درون حجاب مخفی کرده است .
متوجه من که می شود . سرش را با تواضع  پایین  می گیرد .
 نا امید می شوم و راه آمده را از سر می گیرم .
ناگهان شخصی من را از پشت می کشد .
 نگاه که می کنم دختر 18 ساله ایی است .
وقتی متوجه می شود زبان عربی را می فهمم با اشاره به دختر 9 ساله می گوید : اینها همسایه ما هستند . مذهب غیر شیعه دارند. وضع مالیشان هم خوب نیست .
 حاضربه  قبول کمک ازطرف  کسی هم نیستند .
هرسال مادر و دختربه اینجا می آیند تا نظاره گر مردمی باشند که گروه گروه عازم کربلا می شوند .
امسال مادر خانواده با کمک دخترش بسته بزرگی دستمال کاغذی خریده تا به اندازه توان به زوار امام حسین خدمت کنند.
متاسفانه مادر خانواده لال مادر زاد است .
 پدر خانواده هم زن دیگری گرفته و خرج بخور و نمیری به صورت ماهیانه به آنها می دهد .
وقتی با دخترش درد دل می کند  ومی گوید بی دلیل نیست که مردم هر سال با پای پیاده تو سرما و گرما به زیات امام حسین می روند . لابد مراد هم می گیرند .
پس چرا من از این فرصت استفاده نکنم و به خواسته ام نرسم .
و این سبب شد که دختر با شکستن قلک خود به کمک مادر بشتابد .
وقتی می پرسم این جوابها را چرا دختر نگفته می گوید : مادر به دخترش سفارش کرده که هرگز با غریبه ها هم صحبت نشود .
واین سوال در ذهنم به وجود می آید که به راستی چه جاذبه ایی در زیارت کربلا و بخصوص روزهای اربعین وجود دارد که مردم از اقصی نقاط دنیا ! به سمت کربلا سرازیر می شوند .
 دانشمندان و فرهیختگان جهان بی غرضانه چه دلیل و مدرکی برای این حرکت خود جوش مردمی ارائه خواهند داد .
به راستی  دو قطب غیر هم نام ، همدیگر را جذب می نمایند یا دفع ؟
نویسنده :
#سید_حمید_موسوی_فرد
#ایران_خرمشهر
05/آذر/1395"
25/نوامبر/2016

داستان کوتاه :  جاذبه


برچسب‌ها: داستان کوتاه, مینی مال, فلش فیکشن, سیدحمیدموسوی فرد
+ نوشته شده در  دوشنبه هشتم آذر ۱۳۹۵ساعت 9:27  توسط شیدا  | 

بعضى آدم ها و صحنه ها تو مسيرى كه هر روز دارى ميرى بدون اينكه بخواى حالت رو عوض ميكنن

آدمهايى كه بهت لبخند ميزنن ،

موقع خريدن كافى تو صف بهت صبح بخير ميگن ،

یا اينكه در رو برات نگه ميدارن .

اينكه از تركيب رنگ توسى و زرد لباست تحسينت ميكنن.

بعضى از آدمها انگار هستن كه مهربون باشن ،

انگار هستن كه به تو انرژى بدن حتى با كوچكترين كارشون  ...!

با كارهايى كه هيچ خرجى نداره ،

ديدن صحنه ى يك بسته شكلات با دو تا سيب رو صندلى ايستگاه اتوبوس ...

از طرف يه مهربون واسه كسى كه شايد غذايى براى روز نداره ،

ديدن يك اسکناس هزار تومانی تو چرخ خريد فروشگاه و ...

يك يادداشت با متن ؛ (اين هديه ى امروز من به توست ، تو هم اين هديه رو با بقيه تقسيم كن),

يا يه كتاب رو پله برقى مترو یا خط واحد با يك يادداشت ...

كه اميدوارم از خوندنش لذت ببرى و يا ،

ديدن  عابرى كه از يه بى خانمان سوال ميكنه كه امروز نهار خوردى يا نه !!!،

بى اختيار لبخندى بى اراده و افتخار آميز از انسان بودن روى لبات جا ميزاره.

بعضى آدمها ساده اما دوست داشتنى اند ...

چرا ما هم یکی مث اونا نباشیم .

زندگی هنوز هم زیباست ، باور کنید .


آدمهای مهربان

+ نوشته شده در  جمعه سی ام مرداد ۱۳۹۴ساعت 13:14  توسط شیدا  | 

داستان "پای لنگ "

 

خاله ... خاله ....

 باز غلومی دست گل به آب داده .....

_ خاله ، من از این بچه‌های تخس بدم میاد ، هرچی میشه میندازن گردن من !

مادر هم هنوز از گرد راه نرسیده منو به باد کتک میگیره .

_ اشکالی نداره عزیزم ، به دل نگیر .

تو هم اگه جای مادرت بودی !

 با داشتن شوهر معتاد و یه بچه مریض !!! ، که مجبور بشی از کله سحر تا بوق سگ بخاطر یه لقمه نون حلال ،  منت هر کس و ناکس رو بکشی !

آخرش کم میاری و دق دلت رو سر جگر گوشه ات خالی میکردی .

_ اما خاله جون من که کار بدی  نکردم .

_ پاشو برو دست و صورتتو بشور ، نمی تونم تو رو با این وضع ببینم .

_ من خیلی دوستت دارم خاله ، اگه تو نبودی زیر دست و پای مادر کشته می شدم!

_ اینطوری فکر نکن مادرت دوست داره ، اگه نداشت که این همه بخاطرت عذاب نمی کشید .

_ خاله واسه چی بچه‌ها بهم میگن عقب مونده ؟

_ بخاطر همینه که میگن ، هرچی سنگه اسیر پای لنگه عزیزم.

نویسنده : " سید حمید موسوی فرد " خرمشهر 


داستانک


برچسب‌ها: داستان, پای لنگ, سید حمید موسوی فرد, خرمشهر
+ نوشته شده در  جمعه سی ام مرداد ۱۳۹۴ساعت 12:58  توسط شیدا  | 

ﻫﯽ ﻟﻌﻨﺘﯽ ...
ﺍﻭﻥ ﻃﻮﺭﯾﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﻧﯿﺴﺖ ...
ﺷﺎﯾﺪ ﻋﺎﺷﻘﺖ ﺑﻮﺩﻡ ، ﺭﻭﺯﯼ .....!
ﻭﻟﯽ ﺑﺒﯿﻦ ﺑﯽ ﺗﻮ ﻫﻢ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﻡ ، ﻫﻢ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﻢ ...
ﻓﻘﻂ ﮔﺎﻫﯽ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﯿﺎﻥ ، ﯾﺎﺩﺕ ...
ﺯﻫﺮ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﺑﻪ ﮐﺎﻣﻢ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ...
ﺯﻫﺮ . .

+ نوشته شده در  پنجشنبه یکم اسفند ۱۳۹۲ساعت 11:5  توسط شیدا  | 

ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻓﻜﺮﻛﻦ ﻭﻟﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻏﺼﻪ ﻧﺨﻮﺭ ،
ﺩﻳﺪﻥ، ﺣﻘﻴﻘﺖ ﺍﺳﺖ ﻭﻟﯽ ﺩﺭﺳﺖ ﺩﻳﺪﻥ ﻓﻀﻴﻠﺖ ، ... !
ﺍﺩﺏ ﺧﺮﺟﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻭﻟﯽ ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﺭﺍ ﻣﻴﺨﺮﺩ !
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻌﻠﻢ ﺑﯽ ﺭﺣﻤﯽ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺍﻭﻝ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻣﻴﻜﻨﺪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺩﺭﺱ ﻣﻴﺪﻫﺪ !!
ﺑﺎ ﺷﺮﻭﻉ ﻫﺮ ﺻﺒﺢ ﻓﻜﺮ ﻛﻦ ﺗﺎﺯﻩ ﺑﻪ ﺩﻧﻴﺎ ﺁﻣﺪﯼ ،
ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﺎﺵ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺪﺍﺭ ﺷﺎﻳﺪ ﻛﻪ ﻓﺮﺩﺍﯾﯽ ﻧﺒﺎﺷﺪ ،
ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﻓﺮﺩﺍﯾﯽ ﺑﺎﺷﺪ ﻭﻟﯽ ﻋﺰﯾﺰﯼ ﻧﺒﺎﺷﺪ...

+ نوشته شده در  پنجشنبه یکم اسفند ۱۳۹۲ساعت 10:53  توسط شیدا  |