هـــفـــت شــــهــــر عــــــشـــــق

هـــفـــت شــــهــــر عــــــشـــــق

هفت شهر عشق را عطار گشت ، ما هنو ز اندر خم یک کو چه اییم
هـــفـــت شــــهــــر عــــــشـــــق

هـــفـــت شــــهــــر عــــــشـــــق

هفت شهر عشق را عطار گشت ، ما هنو ز اندر خم یک کو چه اییم

همه می توانند زن باشند...!


همه می توانند زن باشند اما ...
 نوشته "سیدحمیدموسوی فرد "

روبرویم نشسته بود و در حالی که استکان را پر از چائی می کرد .
نیم نگاهی به من انداخت، با آن موهای ژولیده ام و چشمانی که از شدت بی خوابی پف کرده بودند .
وقتی چشم تو چشم هم شدیم خندید .
طبق عادت همیشگی در مورد هر چیزی سخن می گفت و ...
صبح ها چه استعدادی برای حرف زدن و صحبت کردن داشت .
وقتی که من صبحانه‌ام را تمام کردم.
او هنوز چند لقمه‌ایی بیشتر به دهان نگذاشته بود.
من در حالی که با شتاب به طرف لباسهایم می رفتم، نگاهی هم به اومی انداختم .
پا به پایم تا کنار در خروجی آمد تا به سلامتی راهی ام کند و ...
من با خداحافظی کردن خشکی که به زور از حنجره ام بیرون می آمد راهی شدم .
حالا سالهاست که پا به پای من .
درد به درد من .
غمخوار و محرم اسرار من بود .
از همان دوران جوانی گرفته تا حالا که موهایم سفید و پوست صورت و دستهایم پژمرده .
"سیدحمیدموسوی فرد "

امان از این دلتنگی

مجموعه داستانی

   تنهایم نگذار 

" قسمت اول "
امان از دلتنگی ...
بخصوص دلتنگی های وقت غروب !
هر چه فکرش را می کنم برای دلتنگی هایی که ،
یهویی به قلبم یورش می برند و
دریچه های احساساتم را مسدود می کنند -
مثل غذای سنگینی که سر دل آدم می ماند
و آسایشش را مختل می کند ، دلیلی نمی بینم .
جایی شنیده ام که گفته اند :
 بیشتر انسانها دردهای روحی - روانی مشترکی دارند .

"سید حمید موسوی فرد "
خرمشهر 1395/02/11