هـــفـــت شــــهــــر عــــــشـــــق

هـــفـــت شــــهــــر عــــــشـــــق

هفت شهر عشق را عطار گشت ، ما هنو ز اندر خم یک کو چه اییم
هـــفـــت شــــهــــر عــــــشـــــق

هـــفـــت شــــهــــر عــــــشـــــق

هفت شهر عشق را عطار گشت ، ما هنو ز اندر خم یک کو چه اییم

داستان " دل شوره "

داستان...

 

 ** دل شوره **

نویسنده "سید حمید موسوی فرد "


به نظر می رسید رهگذرانی که از کنار ماشین در حال حرکت،  عبور می کردند، به وضوح صدای تپش قلبش رو می شنیدن!

برای لحظه‌ای تمرکزش به هم ریخت... 

خندید و از دوست پسرش مهران که از شدت هیجان نیشش تا بناگوش باز بود   پرسید : تو هم صدای قلبمو می شنوی؟ 

مهران در حالی که از خوشحالی به دست آوردن این فرصت طلایی قند تو دلش آب می شد!  

گفت : آره صداش اونقده  بلنده که داره تمرکزمو به هم می زنه ، دیوونه این صدای گوشیته، الانه که منفجر بشه . 

افسانه با شتاب گوشی رو از روی صندلی عقب  ماشین  برداشت و گفت :

وای ی مامانه!  

_ کجایی تو دختر ، چرا گوشیتو جواب نمی دی؟ 

وا  مامان ، گفتم که کلاس دارم دیر میام یادتون رفت؟ 

زن گفت : حالم خوش نیست، نمی دونم چرا دلم شور می زنه! هر گوری هستی تا ده دقیقه دیگه خودتو می رسونی خونه، فهمیدی؟ 

أما مامان ، استاد...

_همینکه گفتم. 

افسانه رو به مهران کرد و گفت : ماشینو سروته کن،  منو برگردون  خونه. 

پسر :  افسانه جون من با هزار توز وکلک تونستم این خونه خالی رو گیر بیارم...

افسانه : خوب بزار برا یه وقت دیگه عزیزم . 

مهران : اه اه  چه مادری داری تو هم ، کلا آزادیتو  ازت گرفته و با التماس ادامه داد :

جون مهران نیم ساعت، فقط نیم ساعت باهم تنها  باشیم. 

دختر : خودت که شنیدی، بخدا اگه دیر برم منو میکشه...

مادر در حالی که کیک پخته شده رو از درون فر بیرون می کشید پرسید :

افسانه اون همکلاسیت اسمش چی بود؟ 

کدوم نیلوفر؟ 

مادر گفت : آره همون بدبخت بی نوا...، 

 الان چند ماهی میشه که بد بختش کردن، بچه اش الان  6ماهشه.  

نویسنده : سید حمید موسوی فرد 

خرمشهر  

1394/02/30 

2015/may/20

گریه ام میگیرد ...


گاهگاهی که دلم می گیرد!

با خودم میگویم به کجا باید رفت ؟

به که باید پیوست ؟

به که باید دل بست ؟

به دیاری که پراز دیوار است !؟...

یا به افسانه دوست؟

""گریه ام میگیرد""



خیالات خودم ...!!!

در خیالات خودم

در زیر بارانی که نیست

می رسم با تو به خانه

از خیابانی که نیست

 

می نشینی روبرویم

خستگی در میکنی

چای می ریزم برایت

توی فنجانی که نیست

 

باز میخندی و میپرسی

که حالت بهتر است؟!

باز میخندم که خیلی

گرچه میدانی که نیست

 

شعر می خوانم برایت

واژه ها گل می کنند

یاس و مریم میگذارم

توی گلدانی که نیست

 

چشم میدوزم به چشمت

می شود آیا کمی

دستهایم را بگیری،

بین دستانی که نیست..؟!

 

وقت رفتن می شود

با بغض می گویم نرو...

پشت پایت اشک می ریزم،

در ایوانی که نیست

 
می روی و

خانه لبریز از نبودت می شود

باز تنها می شوم

با یاد مهمانی که نیست...

دخترانه

کی گفته ما دخترا ساده و کم عقلیم؟؟؟

بازی، شادی، خوشی، تفریح و عشق به خانواده با نگاهی روشن و امیدوار به آینده، همانند چشمه ایی زلال و شفاف در جنب و جوشیم...

تازه به چشمای ناپاک و آدمهای خوش خیال که در فکر رسوایی و بدنامی مایند!

تا به قول خودشون مخ ما دخترا رو بزنن!

محل سگ هم نمی زاریم تا درخت حسرت تو دلشون ریشه بزنه.

بی خود نیست که خدا ظرافت، زیبایی، پاکی واحساسات لطیف رو درون وجود دختر قرار داد.

وقتش که شد از شاهزاده رویاهامون که با اسب سفید و هزاران امید و آرزو به خواستگاریمون میاد استقبال می کنیم تا شادیها و خوشیهامون رو باهم تقسیم کنیم.

"سید حمید موسوی فرد "

خرمشهر 1394/02/11

2015/05/01

خرمشهر در بهاری افسانه ایی

کودکان نزد پیر رفته خبراز بهار و رونق وجشن و سرور دادند ...

پیر پرسید که چه می بینید !؟

کودکان باز گفتند ، شادی وجشن وسرود !

پیرآهی از ته دل کشید باز...

انگشت درون دهان برد و گفت :

شادی ما همین امروز و فرداست !

که از نسیم بهار خبری نمی بینم باز.

این غول زمستانه عجب آهنگی نموده در اغوای ما .

بهار شهر ما در دو و سه خرداد است فقط ،

دل خوش نباشید به این نسیم گذرا ...

که هرکس رسد از راه نشان از او آرد بهمرا .

"سید حمید موسوی فرد"

خرمشهر 1394/02/08