هـــفـــت شــــهــــر عــــــشـــــق

هـــفـــت شــــهــــر عــــــشـــــق

هفت شهر عشق را عطار گشت ، ما هنو ز اندر خم یک کو چه اییم
هـــفـــت شــــهــــر عــــــشـــــق

هـــفـــت شــــهــــر عــــــشـــــق

هفت شهر عشق را عطار گشت ، ما هنو ز اندر خم یک کو چه اییم

استعفاء از مدیریت

بدینوسیله من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم

و مسئولیتهای یک کودک هشت ساله را قبول می کنم.

می خواهم به یک ساندویچ فروشی بروم

و فکر کنم که آنجا یک رستوران پنج ستاره است. 

... 

می خواهم فکر کنم شکلات از پول بهتر است،

چون می توانم آن را بخورم!

می خواهم زیر یک درخت بلوط بزرگ بنشینم

و با دوستانم بستنی بخورم .

می خواهم درون یک چاله آب بازی کنم

و بادبادک خود را در هوا پرواز دهم.

می خواهم به گذشته برگردم،

وقتی همه چیز ساده بود،

وقتی داشتم رنگها را،

جدول ضرب را و شعرهای کودکانه را

یاد می گرفتم،

وقتی نمی دانستم که چه چیزهایی نمی دانم

و هیچ اهمیتی هم نمی دادم .

می خواهم فکر کنم که دنیا چقدر زیباست

و همه راستگو و خوب هستند.

می خواهم ایمان داشته باشم که هر چیزی ممکن است

و می خواهم که از پیچیدگیهای دنیا بی خبر باشم .

می خواهم دوباره به همان زندگی ساده خود برگردم،

نمی خواهم زندگی من پر شود از کوهی از مدارک اداری،

خبرهای ناراحت کننده، صورتحساب، جریمه و ...

می خواهم به نیروی لبخند ایمان داشته باشم،

به یک کلمه محبت آمیز،

به عدالت،

به صلح،

به فرشتگان،

به باران،

و به . . .

این دسته چک من، کلید ماشین،

کارت اعتباری و بقیه مدارک،

...مال شما...

من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم .

زندگی ما با تولد آغاز نمی شود

جان ماکسول  میگوید " 

به خاطر بسپار " ... 

زندگی بدون چالش ؛ مزرعه بدون حاصل است. 

تنها موجودی که با نشستن به موفقیت می رسد؛ مرغ است.

زندگی ما با " تولد" شروع نمی شود؛ 

با "تحول" آغاز میشود. 

لازم نیست "بزرگ " باشی تا "شروع کنی"

شروع کن تا بزرگ شوی

تاثیر همه آب‌های دنیا هم نمی‌توانند یک کشتی را غرق کنند،
 مگر اینکه در داخل کشتی نفوذ کنند؛
بنابراین تمام نکات منفی دنیا روی شما تأثیر نخواهد داشت، مگر اینکه شما اجازه دهید...

داستان " ی گاز کوچولو "

...... ی گاز کوچولو ........

 

......................... 

نمی دونم چرا

 هر وقت یادش می افتم

 دوباره سرم

 تیر می کشه !؟

 قد بالایی داشت .

 موهاش

 مث خرمن گندم

 با وزش باد

 پریشان می شد .

 تو تب عشقش

 می سوختم . دنبالش دویدم ،

 محل نزاشت .

 التماسش کردم ،

 بی فایده بود .

 دلش از سنگ بود

 و دل من از .....

 وقتی بعد از مدتها

 تحویلم گرفت ،

 ذوق زده

 گفتم یه گاز .

 فقط یه گاز !

 از اون بستنی کیمی

 که دستته می خوام ...

 و این تنها

 خاطراتیه که ،

 از دوران کودکی

 یادم مونده .

نویسنده : "سید حمید موسوی فرد "

1394/06/10 خرمشهر