هـــفـــت شــــهــــر عــــــشـــــق

هـــفـــت شــــهــــر عــــــشـــــق

هفت شهر عشق را عطار گشت ، ما هنو ز اندر خم یک کو چه اییم
هـــفـــت شــــهــــر عــــــشـــــق

هـــفـــت شــــهــــر عــــــشـــــق

هفت شهر عشق را عطار گشت ، ما هنو ز اندر خم یک کو چه اییم

دلخوری ...

عقل و دل روزی ز هم دلخور شدند
هردو از احساس نفرت پر شدند....
دل به چشمان کسی,وابسته بود
عقل از این بچه بازی خسته بود....
حرف حق با عقل بود اما چه سود
پیش دل حقانیت مطرح نبود....
دل به فکر چشم مشکی فام بود
عقل آگاه از خیال خام بود....
عقل با او منطقی رفتار کرد
هرچه دل اصرار,عقل انکار کرد....
کشمکش ها بینشان شد بیشتر
اختلافی بیشتر از پیشتر....
عاقبت عقل از سر عاشق پرید
بعد از آن چشمان مشکی را ندید....
تا به خود امد بیابانگرد بود
خنده بر لب از غم این درد بود.....!.

وقتی بازوهایت خسته اند

یک راند دیگر مبارزه کن
وقتى پاهایت چنان خسته اند که به زور راه میروى...
یک راند دیگر مبارزه کن
وقتى بازوهایت آنقدر خسته اند که توان گارد گرفتن ندارى...
یک راند دیگر مبارزه کن
وقتى خون از دماغت جاریست ...
و چنان خسته اى که آرزو میکنى که حریف مشتى به چانه ات بزند و کار تمام شود...
یک راند دیگر مبارزه کن
و به یاد داشته باش مردى که تنها یک راند دیگر مبارزه مى کند شکست نخواهد خورد

"محمد على کلى"