هـــفـــت شــــهــــر عــــــشـــــق

هـــفـــت شــــهــــر عــــــشـــــق

هفت شهر عشق را عطار گشت ، ما هنو ز اندر خم یک کو چه اییم
هـــفـــت شــــهــــر عــــــشـــــق

هـــفـــت شــــهــــر عــــــشـــــق

هفت شهر عشق را عطار گشت ، ما هنو ز اندر خم یک کو چه اییم

آبدارچی!

مرد بیکاری برای سمت آبدارچی در مایکروسافت تقاضا داد.
رئیس هیئت مدیره مصاحبه اش کرد و تمیز کردن زمین رو -به عنوان نمونه کار- دید و گفت: «شما استخدام شدین،
آدرس ایمیلتون رو بدین تا فرم های مربوطه رو واسه تون بفرستم تا پر کنین و همینطور تاریخی که باید کار رو شروع کنین..»

مرد جواب داد: «اما من کامپیوتر ندارم، ایمیل هم ندارم!»

رئیس هیئت مدیره گفت: «متأسفم. اگه ایمیل ندارین ، یعنی شما وجود خارجی ندارین.
 و کسی که وجود خارجی نداره، شغل هم نمی تونه داشته باشه.»

مرد در کمال نومیدی اونجا رو ترک کرد..
نمی دونست با تنها 10 دلاری که در جیبش داشت چه کار کنه.
 تصمیم گرفت به سوپرمارکتی بره و یک صندوق 10 کیلویی گوجه فرنگی بخره.
 بعد خونه به خونه گشت و گوجه فرنگی ها رو فروخت.
 در کمتر از دو ساعت، تونست سرمایه ش رو دو برابر کنه..
این عمل رو سه بار تکرار کرد و با 60 دلار به خونه برگشت.
مرد فهمید می تونه به این طریق زندگیش رو بگذرونه، و شروع کرد به این که هر روز زودتر بره و دیرتر برگرده خونه.
 در نتیجه پولش هر روز دو یا سه برابر میشد. به زودی یه گاری خرید، بعد یه کامیون، و به زودی ناوگان خودش رو در خط ترانزیت (پخش محصولات) داشت .. 

پنج سال بعد، مرد دیگه یکی از بزرگترین خرده فروشان امریکاست.
شروع کرد تا برای آینده ی خانواده اش برنامه ریزی کنه، و تصمیم گرفت بیمه ی عمر بگیره.
 به یه نمایندگی بیمه زنگ زد و سرویسی رو انتخاب کرد. وقتی صحبت شون به نتیجه رسید، نماینده بیمه از آدرس ایمیل مرد پرسید.
مرد جواب داد: «من ایمیل ندارم.»

نماینده بیمه با کنجکاوی پرسید: «شما ایمیل ندارین، ولی با این حال تونستین یک امپراتوری در شغل خودتون به وجود بیارین.
میتونین فکر کنین به کجاها می رسیدین اگه یه ایمیل هم داشتین؟» مرد برای مدتی فکر کرد و گفت:

آره! احتمالاً می شدم یه آبدارچی در شرکت مایکروسافت.

نتایج اخلاقی:

1. اینترنت چاره ساز زندگی نیست.

2. اگه اینترنت نداشته باشی و سخت کار کنی، میلیونر میشی.

3. اگه این نوشته رو از طریق ایمیل دریافت کردی، تو هم نزدیکه که آبدارچی بشی به جای میلیونرشدن.

استعفاء از مدیریت

بدینوسیله من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم

و مسئولیتهای یک کودک هشت ساله را قبول می کنم.

می خواهم به یک ساندویچ فروشی بروم

و فکر کنم که آنجا یک رستوران پنج ستاره است. 

... 

می خواهم فکر کنم شکلات از پول بهتر است،

چون می توانم آن را بخورم!

می خواهم زیر یک درخت بلوط بزرگ بنشینم

و با دوستانم بستنی بخورم .

می خواهم درون یک چاله آب بازی کنم

و بادبادک خود را در هوا پرواز دهم.

می خواهم به گذشته برگردم،

وقتی همه چیز ساده بود،

وقتی داشتم رنگها را،

جدول ضرب را و شعرهای کودکانه را

یاد می گرفتم،

وقتی نمی دانستم که چه چیزهایی نمی دانم

و هیچ اهمیتی هم نمی دادم .

می خواهم فکر کنم که دنیا چقدر زیباست

و همه راستگو و خوب هستند.

می خواهم ایمان داشته باشم که هر چیزی ممکن است

و می خواهم که از پیچیدگیهای دنیا بی خبر باشم .

می خواهم دوباره به همان زندگی ساده خود برگردم،

نمی خواهم زندگی من پر شود از کوهی از مدارک اداری،

خبرهای ناراحت کننده، صورتحساب، جریمه و ...

می خواهم به نیروی لبخند ایمان داشته باشم،

به یک کلمه محبت آمیز،

به عدالت،

به صلح،

به فرشتگان،

به باران،

و به . . .

این دسته چک من، کلید ماشین،

کارت اعتباری و بقیه مدارک،

...مال شما...

من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم .

زندگی ما با تولد آغاز نمی شود

جان ماکسول  میگوید " 

به خاطر بسپار " ... 

زندگی بدون چالش ؛ مزرعه بدون حاصل است. 

تنها موجودی که با نشستن به موفقیت می رسد؛ مرغ است.

زندگی ما با " تولد" شروع نمی شود؛ 

با "تحول" آغاز میشود. 

لازم نیست "بزرگ " باشی تا "شروع کنی"

شروع کن تا بزرگ شوی

تاثیر همه آب‌های دنیا هم نمی‌توانند یک کشتی را غرق کنند،
 مگر اینکه در داخل کشتی نفوذ کنند؛
بنابراین تمام نکات منفی دنیا روی شما تأثیر نخواهد داشت، مگر اینکه شما اجازه دهید...

داستان " ی گاز کوچولو "

...... ی گاز کوچولو ........

 

......................... 

نمی دونم چرا

 هر وقت یادش می افتم

 دوباره سرم

 تیر می کشه !؟

 قد بالایی داشت .

 موهاش

 مث خرمن گندم

 با وزش باد

 پریشان می شد .

 تو تب عشقش

 می سوختم . دنبالش دویدم ،

 محل نزاشت .

 التماسش کردم ،

 بی فایده بود .

 دلش از سنگ بود

 و دل من از .....

 وقتی بعد از مدتها

 تحویلم گرفت ،

 ذوق زده

 گفتم یه گاز .

 فقط یه گاز !

 از اون بستنی کیمی

 که دستته می خوام ...

 و این تنها

 خاطراتیه که ،

 از دوران کودکی

 یادم مونده .

نویسنده : "سید حمید موسوی فرد "

1394/06/10 خرمشهر

خرمشهر شهر قهرمان

" خرمشهر شهر عشق "

 

با اینکه هنوز فصل بهاربه پایان نرسیده ، اما هوا گرم ونفس همه رو بند آورده بود.

زن با شکوه گفت :(( تو رو خدا ببین هنوز تو فصل بهاریمو هوا اینقده گرمه وای به حال روزهای تابستون .))

مرد که به ساعت شمار، شنی چهار راه چشم دوخته و منتظر سبز شدن چراغ راهنمایی بود ، با حالتی پر استرس و عصبی گفت:(( وضع خرمشهر از این بهتر هم نمی شه !))

دختر کوچک خانواده که نه بهارپر خاطره را پشت سر گذرانده بود،

با اشاره به وسط بولوار داد زد :(( هی نگا کن درخت فندق ))

با اینکه مخاطب دختر کوچولو برادر بزرگترش بود ، اما کلیه اعضاء خانواده به سمتی که دختراشاره می کرد چشم گرداندند.

مادر گفت: (( نه دخترم اینا گلدونه که تو سبد گذاشتن ))

دخترک گفت : (( خوب اگه گلدونه پس گلاش کو ؟ ))

پسر که در حال جلو وعقب کردن صندلی سمت شاگرد بود گفت : (( اینا لونه بلبله نه گلدون !))

مادر چشم غره ایی به پسر کرد و گفت : (( بازم که رفتی بالای نخلا دنبال بلبل نه ؟))

پسر درحالی که از شدت شرم بابت قولی که به مادر داده بود و جو نامطلوب هوا ، از سر و رویش عرق می ریخت ،

پاسخ داد : (( خوب دایی گفت تو سبکتری بپر بالای نخل . ))

مادر بزرگ که با صبر و حوصله به جر و بحث بقیه گوش می داد گفت :

 والله چیزی که عینک من نشون میده ، مث سبدیه که توش سوزن و قرقره هامو می زارم ،

 شایدم شبیه سبدهایی باشه که دوران جوانی واسه بابا بزرگ پراز میوه های رنگارنگ و خوشمزه می کردم باشن .

پدر خانواده که در باغ و باغداری ید بیضایی داشت گفت : (( درست دقت کنین ، این شبیه درخت نخله که خوشه های رطب و خرما از همه طرفش آویزونه ! ))

و در حالی که آب دهانش رو غورت می داد گفت : ((

یادش بخیر تو خرمشهر چه روز و روزگاری داشتیم ، همین پل نو باغهایی داشت که پر بود از انواع میوه ها ، توت ،انگور، سیب ، انجیر ، موز و ...))

و درحالی که مثل دوران کودکی اشکاشو با پشت آستینش پاک می کرد ، ادامه داد :(( اما حالا حتی سبزی ایی که میکارن هم حاصل خوبی نداره ! ))

دییییییییییییییییییییییییییییییییید ، دیییییییییییییییییییییییییییییید

دخترک با جیغ گفت : (( بابا سبــزشــد ، سبــزشــد ))

زن در حالی که دستاشو سفت به دو گوشش چسبانده بود گفت : (( از درجا زدن چیزی نصیبت نمی شه ! حرکت کن مرد سرمون رفت . ))

نویسنده : " سید حمید موسوی فرد "

خرمشهر      1394/03/06