هـــفـــت شــــهــــر عــــــشـــــق

هـــفـــت شــــهــــر عــــــشـــــق

هفت شهر عشق را عطار گشت ، ما هنو ز اندر خم یک کو چه اییم
هـــفـــت شــــهــــر عــــــشـــــق

هـــفـــت شــــهــــر عــــــشـــــق

هفت شهر عشق را عطار گشت ، ما هنو ز اندر خم یک کو چه اییم

داستان جاذبه

هرآهن ربا دو سر دارد که به هر یک از سرهای آن قطب گفته می شود .
قطبی از آهن ربا که به سمت شمال قرار می گیرد قطب شمال نامیده می شود که با علامت
N نمایش داده می شود .
 قطب دیگر آهن ربا که به سمت جنوب قرار می گیرد ،
 قطب جنوب نامیده می شود که با علامت
S مشخص می شود .
اگردو آهن ربا را به هم نزدیک کنیم به یکدیگرجذب نمی شوند و بر عکس اگراز طرف دو قطب غیر همنام ( مثلا
S و  N) به هم نزدیک شوند ، همدیگر را جذب خواهند کرد .
هشدارهای پلیس و نیروهای امنیتی و خطرات احتمالی تروریستی .
همچنین عوامل جوی از قبیل گرما و سرما هرگز توان ایجاد خلل در اراده مردمی که جذب هدف مشخصی می شوند را ندارد .
از دور اورا می بینم که مانند هر محتاجی دست خود را به طرف رهگذران دراز می کند .
حقیقتی انکار ناپذیر که در بیشتر مجتمعات بشری به وضوح قابل مشاهده است .
لبخندها و شادیهایش را فقط با زنی که آن طرف خیابان بر روی ویلچر نشسته است تقسیم می کند .
نزدیکتر که می شوم ، از افکار و قضاوتهای عجولانه ام دلگیر می شوم .
چیزی که الان به وضوح می بینم ، دختر بچه هشت یا نه ساله ایی است که بسته دستمال کاغذی به دست گرفته و از رهگذران می خواهد که منت گذاره برگه ایی بردارند .
آن طرف خیابان زنی بر روی ویلچررنگ و رو رفته ایی نشسته  و بسته بزرگی از دستمال کاغذی کنار پاهایش قرارگرفته .
جریان را از دختر می پرسم . جوابم را نمی دهد حتی اسمش را واین که چند سال دارد .
به طرف زنی که بر روی ویلچرنشسته  است می روم . خودش را درون حجاب مخفی کرده است .
متوجه من که می شود . سرش را با تواضع  پایین  می گیرد .
 نا امید می شوم و راه آمده را از سر می گیرم .
ناگهان شخصی من را از پشت می کشد .
 نگاه که می کنم دختر 18 ساله ایی است .
وقتی متوجه می شود زبان عربی را می فهمم با اشاره به دختر 9 ساله می گوید : اینها همسایه ما هستند . مذهب غیر شیعه دارند. وضع مالیشان هم خوب نیست .
 حاضربه  قبول کمک ازطرف  کسی هم نیستند .
هرسال مادر و دختربه اینجا می آیند تا نظاره گر مردمی باشند که گروه گروه عازم کربلا می شوند .
امسال مادر خانواده با کمک دخترش بسته بزرگی دستمال کاغذی خریده تا به اندازه توان به زوار امام حسین خدمت کنند.
متاسفانه مادر خانواده لال مادر زاد است .
 پدر خانواده هم زن دیگری گرفته و خرج بخور و نمیری به صورت ماهیانه به آنها می دهد .
وقتی با دخترش درد دل می کند  ومی گوید بی دلیل نیست که مردم هر سال با پای پیاده تو سرما و گرما به زیات امام حسین می روند . لابد مراد هم می گیرند .
پس چرا من از این فرصت استفاده نکنم و به خواسته ام نرسم .
و این سبب شد که دختر با شکستن قلک خود به کمک مادر بشتابد .
وقتی می پرسم این جوابها را چرا دختر نگفته می گوید : مادر به دخترش سفارش کرده که هرگز با غریبه ها هم صحبت نشود .
واین سوال در ذهنم به وجود می آید که به راستی چه جاذبه ایی در زیارت کربلا و بخصوص روزهای اربعین وجود دارد که مردم از اقصی نقاط دنیا ! به سمت کربلا سرازیر می شوند .
 دانشمندان و فرهیختگان جهان بی غرضانه چه دلیل و مدرکی برای این حرکت خود جوش مردمی ارائه خواهند داد .
به راستی  دو قطب غیر هم نام ، همدیگر را جذب می نمایند یا دفع ؟
نویسنده :
#سید _حمید_ موسوی_ فرد
#ایران_خرمشهر
05/آذر/1395
"


یک دقیقه سکوت

یک دقیقه سکوت:
به خاطر تمام آرزوهایی که در حد یک فکر کودکانه باقی ماندند...
به خاطر امید هایی که به نا امیدی مبدل شدند....
به خاطر شب هایی که با اندوه سپری کردیم....
به خاطر قلب هایی که زیر پای کسانی که دوستشان داشتیم له شد
به خاطر چشمانی که همیشه بارانی ماندند...
یک دقیقه سکوت:
به احترام کسانی که شادی خود را با ناراحت کردنمان به دست آوردند....
به خاطر صداقت که این روزها فراموش شده است....
به خاطر محبت که بیشتر از همه مورد خیانت قرار گرفت...
یک دقیقه سکوت:
به خاطر حرف های نگفته...
برای احساسی که همواره نادیده گرفته میشود....!

نقل حکایت بعضی ها

از واقعیت تا خیال
" یه سوزن به خودت بزن یه جوالدوز به مردم "

نمی دانم کی و کجا این خبر را به گوش من رساند !
بدون اینکه کام تشنه خود را سیراب کنم .
با عجله دویدم
و دویدم و دویدم ...
کوچه ها خیابانها و محله ها را پشت سر گذاشتم .
به کتابخانه عمومی
شهید شریف که رسیدم بر روی پله دوم پایم سر خورد .
دختر جوانی ایستاده نگاهم می کرد ...
مردد بود آیا جلو بیاید و دستم را بگیرد و یا ...
دست آخر به حرف آمد و گفت : آقا کتابخانه تا سه ساعت دیگر هم باز است .
لبخندی زدم و بی نهایت تشکر ...
در حالی که رنگ و رویم را باخته بودم به حرکت خود ادامه دادم .
اینجا هم نبودند .
کتابدار گفت : خیلی وقت است از اینجا رفته اند .
مسیر دیگری را برگزیدم .
همانی که کتابدار گفته بود ...
روی تابلوی کوبیده شده به دیوار عبارت کم رنگ "کتابخانه عمومی شماره 2 " به چشم می خورد .
روبرویم در کوچک و بسته ایی بود .
پسر جوانی از آن طرف حصار اشاره به طرف دیگر کرد
در طرف دیگر ، بازهم به در بسته ی دیگری بر خورد کردم ...
مرد چهل ساله ای که از آنجا می گذشت گفت : کولرشان خراب شده دیگر اینجا نمی آیند رفته اند به ...
تالار خلیج فارس مطمئنم پیر مرد اینجا را گفته بود .
در سالن کنفرانس در طبقه هم کف بسته بود .
از کنار سالن بزرگ صدای دو نفر درون راهرو می پیچید .
شاید بتوانم از آنها کمک بگیرم ...
اولی می گفت : این بچه ها چه علاقه ایی به نویسندگی دارند ، حیف نیست این همه آلاخون بالا خون بشن ؟
گناه دارند ، اینها گنجینه "شهر" سوم خرداد اند .
یاد آوران حماسه شهر " جهان آرا "
خدا رو خوش نمی یاد اینطور آزار و اذیت بشن .
دیگری گفت : دست من که نیست خدا شاهده من هم مشکل اینها را مطرح کرده ام ؛
می گویند " داستان نویسی " در آمد زا نیست .
خوب بگویید بروند پی کارشان دیگر .
- فکرت را آزارده نکن خسته می شوند می روند خودشان ...
سالن کنفرانس که نبودند ، از پله ها بالا رفتم طبقه بالا هم نبودند وقتی دسته در را چرخاندم و منشی با چشم غره به من نگاه کرد فهمیدم .
پس کجا رفته اند ؟
بی تفاوت گفت : پایین .
کدام پایین ؟
سر در گم شده بودم .
داشتم پله ها را یکی دوتا پایین می آمدم که دیدم خانم جوانی از مقابل آخرین پله رد و وارد یکی از اتاقها شد .
یکی از بچه های " انجمن داستان " بود .
پاهایم که کف زمین را لمس کردند به طرف اتاق رفتم
چند ضربه به در زدم و وارد شدم .
ده دوازده نفری بودند درون اتاق هوا گرم بود ، با ورود من هوای اتاق عوض شده بود و هوای خنک از سالن به درون اتاق راه یافته بود روبرویم دختری نشسته بر صندلی کتابی به دست گرفته در حال باد زدن به خود بود .
دختر سفید و تپل کنارش از گرما لپهایش گل انداخته بود ، و آن کناری ، با وجود گرما همچنان خود را درون قالبی ازحجاب فشرده بود .
پسر جوانی با جدیت داستانی را تحلیل و تجزیه می کرد ، این را می شد از پره های بینی اش فهمید .
مرد عینکی که تقریبا وسط جمع نشسته بود و به علت عرق سر و صورت ، عینک روی بینی اش ، دم و دقیقه سر می خورد ، سرش را از روی کتابی که در بغل داشت بلند کرد و با لبخند گفت : بالاخره آقای "........!؟ " هم تشریف آوردند .
نویسنده : " سید حمید موسوی فرد "
ایران - خرمشهر
1395/04/03
2016/06/23